.

.

کجایی داغ رسوایی به پیشانی نشانده

کجایی ای بخت بر گشته

کثیفی و خرابی و گندیده

تو ای هم جسم و روح و جان ، هر سه آلوده

مگر خوابی

که از دست میدهی اورا

اگر بیدار!؟

 که خاک هم بر سرت صد وای...

تو هم گر بارشی چون ابر

دلی چون ریش

هوایی مه

غمی در دیدگان داری...

ندانی حال او را سنگ

که او آیینه بود و هست و خواهد بود و تو... نامرد.

- همه چی رو جبران میکنم.....ممنونم

.: آخرین نظر :.

درست روزای آخر زمستون بود ...هنوز برف سنگینی نیومده بود ... هوا سرد بود ...
صبحش کلی مشاجره کرده بود با بابا که این فقط یه سفر یه روزست ، همه آخه دارن میرن ... اگر نرم هم برنامه بچه ها بهم میخوره و هم اینکه همشون دیگه مطمئن میشن که بچه ننم ... اون روز مادر خیلی سخت نمی گیرفت ، عادتش بود .ممکن بود گاهی اوقات با اینکه میخواد طرف منو بگیره ولی شیرین بزنه و بابا رو تحریک کنه که کلّا به هیچ طرفندی قانع نشه ولی اینار خیلی ساکت بود نه میگفت:آقا رسول بذار بره این دفعه رو ...! نه اینکه مثه دفعه قبل می پرسید: حالا میخوای با کی بری ....! و تمام رشته های منو پنبه میکرد  ...
نمیدونم بابا داشت فوتبال نگاه میکرد یا اینکه روزنامه می خوند !؟آدم در آن واحد میتونه دوجا تمرکز حواص داشته باشه ؟! نه ،سه جا ، آخه منم یه بند داشتم حرف میزدم ... خلاصه کلی حرف زدم و به هزار زحمت بابا رو قانع کردم که اجازه بده با اکیپ بچه های دانشگاه از تفرش با اردوی یه روزه دانشگاه بریم اصفهان ...

***

 اون شب اصلا خوابم نمیبرد ، اینقدر ذوق داشتم که نگو ... خیلی جاها رفته بودم ولی این مسافرت یه جور شیطنت داشت ... یه جور استقلال درونی، ته دلم یکی میگفت بهترین لحظاتِ ...کلی خوش میگذره ... سعی میکردم فقط تمرکز کنم که از اول سفر برنامه چه جوری با اکیپ جور و همیشگی خودمون توی دانشگاه پیش بره و از همون پله اول کاری نکنم که تابلو بشم تا آخر سفر  که روی یه خروار فکر و ابتکار خوابم برد ...
صندلی نه و ده منو غزل ، صندلی یازده و دوازده مونا و کتی ...راننده اتوبوس هنوز روی صندلی خودش ننشسته اولتیماتوم داد که هیچ رقمه شوخی رو توی محیط اتوبوس نمیتونه تحمل کنه ... که یکی پسرا از ته اتوبوس با لجه ی لُری گفت به افتخارش ، رُولَ پَ اهل حالی تونَم بچه ها رانندَه از خودِمانَ ... بعد اتوبوس منفجر شد بچه ها همه برگشتند روبه عقب ببینن که کیه و از این غافل شدند که راننده اهل حال هست یا نه ...
اولش اینقدر سر و صدا کردیم که و با اکیپ در مورد هر چی که بگی حرف زدیم که از شدت خستگی خوابم برد ...

***

یه جای خیلی تاریک بود ،شلوغ پلوغ، همه انگاری اومده بودن مهمونی ، لباسای خوشگل، همه جوون .. لباسا اتو کرده و ذرق و برق دار. ولی سر و سدای بیشتر به حزن و اندوه داشت تا هلهله ... همه لباسای رنگی پوشیده بودند و منو که هاج و واج فقط نگاشون میکرد و به وسط جمعیت هدایت می کردند ، یه چیزی مثه زنگوله شتر توی مخم دلنگ دلنگ میکرد ... تا اینکه دیدم کتی و غزل زیر دوشم و گرفتند و من رو وسط جمعیت بردند انگاری مرکز یه دایره بزرگ ، که پر از نور بود . خیلی سعی کردم ببینم ولی اینقدر نور بود که چشام اذیت میشد ...

***

- تولدت مبارک...تولدت مبارک....
تا به خودم اومدم دیدم غزل یه لیوان آب رو خالی کرده روی صورتم ...
کتی میگفت چی شد ترسیدی؟! غزل گفتم از این شوخیها نکن ..آخه خوابه ...
من فقط گیج میزدم ..اینقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چی بگم ...بخندم...داد بزنم....ولی یه ان زدم زیر گریه و خودم رو انداختم توی بغل غزل ... غزل اولش میگفت:
- بچه ننه ...آخه بگین کی پیشنهاد داد اینو بیاریم ؟!
مونا میگفت : خوبه بابا همه فهمیدند.
اشک توی چشمام جمع شده بود خودمون انداختم توی بغل غزل و زدم زیر گریه .
من: غزل خواب دیدم ....میترسم.
غزل: از ما ؟خره تولدته... تولدت مبارک ...!

***

ساعت تقریبا 3 بود که با کلی تاخیر راننده یه جا نگه داشت تا بچه ها ناهار بخورن...
ما هم یه جا بساطمونو پهن کردیم و خوراکیایی که از خوابگاه اورده بودیم و ولو کردیم برای خوردن که کتی گفت:
-آرزو وجدانی خبر نداشتی امروز تولدته ...
:گفتم نه بخدا ...
نفری یکی یه ماچ ازم گرفتند ، بعد شروع کردیم به خوردن مثلا ناهارمون ...که گوشی غزل زنگ خورد و رفت یه گوشه صحبت کنه که منو مونا با هم رفتیم نماز بخونیم و برگردیم و بعد از ما غزل و کتی برن ...
تا برگشتیم قیافه غزل و کتی رو که دیدیم زدیم زیر خنده، بعد مونا گفت:
چی شده ...بروبچ با تیرکمون چاهی افتادن به جونتون؟چرا مثه گچ شدید...
من: نه بابا واجباتشون عقب افتاده...بابا بدویید برید که وگرنه به لباس عوض کردن احتیاج پیدا میکنیدا ...
وقتی حتی لبخندم نزدند مونا بهشون گفت برید اُمُلا... بعد وسایل رو برداشتیم رفتیم توی ماشین .
چند دقیقه بعد اتوبوس حرکت کرد که کتی اومد کنارم  نشست و جاشوبا غزل عوض کرد .
کتی:آرزو میخوای برگردیم تهران ... من اصلا حال نکردم ، اگر موافقی رسیدیم به اصفهان باهم برگردیم ...
من-چرا خره؟ اینهمه راه اومدیم ... یک ننه من غریبم بازی در اوردم تا بابا راضی شد ...برگردیم ...!؟
کتی: آخه...! من باید برگردم ... نمیتونم بیام ...گفتم تنها نباشم با هم برگردیم ...
من-خل شدی؟ چرا آخه! یه دفعه ایی...

***

کتی همش ساکت بود فقط گاهی اوقات من و مونا حرفی میزدیم و شلوغی بچه ها وگرنه از ذوق شوق کتی و غزل خبری نبود ...
کتی بلند شد بره آب بیاره که غزل اومد کنارم نشست و بعد غزل بعد از چند ساعت شروع به حرف زدن کرد ...
- چه تولدی شد...؟!
من: آره نامردا ...خیسم کردید و بعد زدم زیر خنده...که گفت :
بمیرم برات ، منو میبخشی ..
من: میبخشمت وقتی حقتّ و گذاشتم کف دستت .
کتی لیوان آب رو دست غزل داد و نشست سر جای اول خودش...
من: لوس نشو ...بی مزه بازی در نیار دیگه ...
غزل- نه میدونی ....
که یهو دیدم اشکه که داره از چشاش سرازیر میشه ...
میدونی آرزو امروز روز تولدته ...
به شوخی گفتم: بخدا دیگه فهمیدم احتیاج به آب نیست ... تو چرا گریه میکنی ....؟!
غزل – میدونی بابا اینا می خواستند سور پیریزت کنن ...
من: اهان سفر و میگی ...نه بابا ، کُشتم خودم و تا اِذنِ سفر گرفتم ازشون ...اینم گریه داره، نکنه شیطون، به بابای ما حسودی میکنی ...؟!
غزل - حرکت کردن به سمت تفرش ...
من: اِ...(یه آن شکِّه شدم)، تفرش!!!؟ چرا میخواستند باهامون بیان ...؟!
غزل: نه میخواستند پیشوازت بیان ، که نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر گریه ....))))
من- توچرا گریه میکنی....چته خره ؟
که کتی اومد نشست جلوی پای ما دوتا در حالی که چشاش قرمز بود گفت :
غزل...!!! بابا اینا از تهران حرکت کرده بودند که  برن تفرش منتظر بمونن تا برگردی از سفر و برات جشنِ تولد بگیرن که.... توی.. .. ر.....ا......ه.....

----------------------------------------------------------------------------------
- این داستان رو  مهرماه ۸۴ نوشتم ....خواستم هم برای خودم تجدید خاطره ای بشه هم اینکه شما بخونیدش...

بهترین هدیه

سلام به همه
هفته پیش تولدم بود...14 اردیبهشت 1362 (خودم میدونم خوشومدم)،حالم خیلی خوبه ولی بازم طبق معمول توی بی پولی دارم دست و پا می زنم،خونه رو تحویل دادم(خونه دانشجویی) حالا توی این دوماه جا گیرم نمیاد، یه جا رو گیر اوردم باید 150 بذارم روی پیش(اما کو پول) آخه هفته پیش 200 از بابا گرفتم برای قبض موبایل ،حالا بماند با چه خالی بندی و کلکی!خلاصه از این قراره، فعلا هم که اسباب اثاثیه(اساسیه؟اصاصیه؟...) خونه یکی از بچه هاست تا هفته بعد یه جوری قرارداد رو بنویسم با این بنده خدا، شایدم بانک زدم!
اینو بگم...
جوجویی ما هفته پیش طهران نتونست بیاد چون منم طه نبودم یه روزه اومدم و برگشتم دانشگاه...
اما...اما... این هفته یعنی دیروز یک سنگ تمومی گذاشت!کیک و شمع و کادو و کولی شیطونی و شلوغ بازی،خیلی خوشمون بود.دلم هنوز هیچی نشده تنگ شده واسه قرص ماهش،خیلی مخلصشیم،خدا خودش میدونه که یه تار موشو به کل دنیا نمیدم و چقدر خاطرش برام عزیزه(much)میدونی بهترین تولدی که تا حالا دیده بودم شده بود،اینقدر بهم خوش گذشت که تا زنده م فراموش نمی کنمُبابت همه چی ممنونم خانم خوشگلهء من...خیلی دوست دارم...خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد....راستی عکسا رو بگو!اینقدر باحال شده

خوب! و اما...

دوستان من ،دو هفته ایی هست که به دوستان سر نزدم به غیر چندتا تک و توک ، میام سر میزنم برای خوندن میام نه برای تیک زدن برای همین باید یه فرصت مناسب با حوصله بشینم بخونم مطالبتون رو، دوستانی که لینک رو جواب دادن  کار درست رو انجام دادن،بازم دوستانی که خواستن بگید باهم لینک کنیم(چون من نظرات رو میخونم ولی برای دیدن و سر زدن فقط به دوستانی که لینک کردم سر میزنم نه بچه هایی که کامنت میزارن!خاله بازی که نمی کنیم)

BAHMANE 85

لحظه ای می باید
خارج از دقدقه ها
فکر تنهایی خود باشم من
 
خنده دار است مردم 
حرف من ،
حرف تنهایی خود -در میان من و ماست
در میان من و تو 
در میان من و من ...
 
کاش میداشتم
من صدایی چون ناقوس
تا بدانید همگان
آدمیت تنهاست.
 
مردم شهر ،به چه میخندید باز؟!
گره از کار کسی باز کنید،
پرده ها چرکینند،
گونه ها رنگینند،
خانه ها خاموشند،
من به دنبال کسی میگردم،
گره از کار دلم بگشاید;
------------------------------------------------------------------------------------------
سلام دوستان،ممنون از لطفتون به این وبلاگ...
من خیلی از دوستان جدید رو به لینک اضافه کردم دوستانی که دوست داشتن متقابلا" لینک کنن وبلاگ رو... و اینکه من تمامی نظرات رو میخونم و سعی میکنم جوابشون رو توی همون باکس نظرات بدم اما میخواستم این جا یه مطلبی رو بگم...
من مطالبی رو که به قلم خودم هست اگر بشه اسمشون رو شعر و یا نثر و یا هر مطلب دیگه ای که به مزاج دوستان سازگار باشه که البته به قلم خودم باشه در قسمت موضوع بندی توی "دست نوشته های خودم " قرار می دم پس مطلبی که از من هست جای انتقاد داره نه ترانه و یا شعری که از دوست دیگری هست و شما به من خرده میگیرید...
از آشنایی با تک تکتون خوشحالم...
یاعلی
تاتا

.: نه طلایی نه بدل :.

غیر از این حالت اخم و غصب و تندی خو
تو چه ارزانی من کرده ای ای پست دو رو

بردی از من همه آسایش و آرامی جان
کی نشسته است بگو،خنده لب چهره یتان

کی سزد  همچو منی شاد و غزل خوان چو بهار
خشکی و سردی خود را به سر ما تو نیار

تو گس و بی رخ و افسرده و دلمرده سخن
پر ز هرزه شود ار، پا بگذاری به چمن

کی عجب باشد از اینکه، تو کنی جنگ و جدل
تو که در دارایی من، نه طلایی نه بدل

نادونی:

کسی هم مانده با ما گرچه تونیستی...؟!
خدایا پس کجایی تو....؟!
تو دستم را رها کردی در این گرداب تنهایی،
در این هرج و مرج افسوس و یاءس و شاید ها ...
اگر من خلف وعده را نمی دانستم وایمن ،
ز هر گونه خطا بودم،
خدا بودم!
خدا بودم!

تو می دانی که من غیر از تو هیچم هیچ،
تو می دانی که بی تو من از این دنیا چه بیزارم،
تو می دانی و این سان با منِ تنها گلاویزی...؟!
خدایا توبه ها کردم...
سرم را کوفته ام بارها بر سر دیوار،
رها کردم خودم را از هر چه در دنیاست...
نکردم من ...؟!
نکردم من ،
و یا این را نخواستی تو...؟!

خدایا ..
برای من شکر تو واجب
برای تشنگی نام تو چون یک جرعه ای از آب،
هوایی کرده ایی ما را و پا پس می کشی از چه!؟
به پای خود آمدم اینجا؟
که دستم را رها کردی و در این دار مکافات می نوازی هر چه را خواهی و می رقصانی ام آخر...

----------------------------------------------------------------

*اردیبهشت امروز :: به راحتی می توان با یک توهین یا خطا دلی را شکست و روحی را آزرده ساخت. اما همان دل یا روحیه را نمی توان به هزار کوشش جبران کرد. پس مراقب بعضی رفتارهای خود باش.

نادونی:

آری کنایه زد

هر کس که با من از فردا سخن نگفت...

نادونی:

پسِ هر تیره گیِ چشم کسی ،روزنی پیدا هست.
که در آن...
غم و ظلمت دست می شویند،
بزم می گیرند؛
دیگران می گویند :
"او چه تلخ است با ما !
او چه دیر می آید گاه گاه نزدیکیِ ما!
کاش می دانستیم؛"
تلخیِ حرف همو از غم تنهایی ست،
باورم نیست ندانیم پاسخ این را که ،
از چه ما تنهائیم؟

نادونی:

باز منو ، این قلم و برگی از دفترچه
عکس زیبای شما
به کسی مربوط چه!
خاطرات من و ما ، چهرهء خندانت،
گفتن نام مرا از دل و از جانت؛
گوشهء خلوت ما سر و سامانی هست،
قلمم زمزمه کرد:
"جایتان خالی هست."

 

نمیشه دعوا سر صندلی کنار تو
فکر می کردی که همه میخوان بچرخن دور تو

باز توهمت گرفت تا که نشستی تو کلاس
اومدی شهر نراق،نه قرطی جون تو لاس وگاس

پسرا رنگ و وارنگ و دخترا خوش آب و رنگ
تو حیاط حتی ندیدیم جون تو بیل و کلنگ

همشون اهل صداقت، همشون اهل مرام
نکنی خریتی بگی میای خونه باهام

دیگه فردا نمیشه هر چی که می گذره زمان
از خدا می خوای که شرش زودی کم بشه الان

هوا خیلی سرد میشه اما اونا که قر دارن
بمیرن تو برف و سرما ، کلاه سر نمی ذارن

دخترا چه سر به زیرن نمیدن آماری
پسرا تو تارفاشون نمیدن سیگاری

همه میدن پز اینکه اومدن دانشگاه
هر کس دیگه ای بود بهش می گفت:زایشگاه

خیلی هاشون تا میخوان از تو بگیرن جزوه
نمی فهمی که چرا مدام داره می خنده

نیششون باز نمیشه اگر بیای تو تیکه
دندونای برفیشون و تا حالا کی دیده

بعضی هاشون و مدام تو راهروها میبینی
خدا خیرت بده کی تو دستش و می گیری!

خلاصه برات بگم که توی این دانشگاه
کسی نیست که درس نخونه اومدش تو این راه

می پیچم تو شعر بعدیم به پای دانشگاه
هوامو داشته باشین تا که نرم بازداشگاه

نادونی کردم و گفتم براتون چند خط شعر
دلتون بخواد ، نمیگم براتون دیگه شعر

نادونی ۲۰/۹/۸۵

 

برده ای از من دل و کرده ام رسوا ترا

با نگاه مهربانت گشته ام شیدا ترا

قمری عشق تو خانه کرده است در جان من

در دل آغوش خود ، کی کنم پیدا ترا ؟

پلک بر هم می گذاشتم تا شود آیا که من

در میان خواب بینم لحظه ای سودا ترا

می توانم شرح درد خود بگویم با تو من

گر نیفتد چشم من ، بر قد و بالا ترا

از کجا دانی که من دلدادهء تو نیستم!

تا حسودی می کنند شیرین و هم لیلا ترا

کاش میشد تا کشم رخسار زیبایی ز تو

تا ببیند چشم مردم، عاشقان زیبا ترا

گر کشی با قهر خود این عاشق دل پاک را

باز هم دوست دارمت ریحانه جان تنها ترا

نادونی ۱۵/۹/۸۵

  ما به این از هم دور شدن ها نیاز داریم;
مثل آب،
مثل غذا،
مثل دستهای ما برای هم.

بیزار نیستم،
نه از تو ، نه از هر چه آشفته ات کرده;
از سوالی که جوابش را نمیدانیم
از این پا و آن پا شدنها بیزار بوده ام .

این به این معنا نیست
که روح مردهء من که تازه سبز کرده است،
کسل شده...
این به این معنا نیست
که چشم های من که تازگی روشن شدند،
خوابشان گرفته...

آب نخواستن به این معنا نیست که تشنه نمی شوم;
و اگر گاهی در تشنگی جولون میدهم نه از این است که من فقط تشنه می شوم;
شاید تو فراموش کرده ای که من هم انسانم .

---؟-؟-؟---

آستین بالا زدی که اشک بگیری از میان پلک من

معجزه نشان نمی دهی،چگونه باورت کنم ؟

 

چگونه باورت کنم؟!

اگر که بوده ای بگو،کجا نشسته ردِ پای تو

کدام دست گرفته است نیاز خویش از حضورِ پُر ملال تو ...

قسم به آیه های یأس که چین داده بر جبین تو ...

مرا ز ماندنت چه سود ، تو را پس می زنم برو ...

 

تو از که اعتراف گرفته ای !؟

دو چشم ساده ای که گفته ای دروغِ مَحض بوده اند و بس ...

هوا گرفته است و من نیستم در انتظار معجزه ...

تو هم نباش ...

تو رو خدا برو ...