.

.

.: آخرین نظر :.

درست روزای آخر زمستون بود ...هنوز برف سنگینی نیومده بود ... هوا سرد بود ...
صبحش کلی مشاجره کرده بود با بابا که این فقط یه سفر یه روزست ، همه آخه دارن میرن ... اگر نرم هم برنامه بچه ها بهم میخوره و هم اینکه همشون دیگه مطمئن میشن که بچه ننم ... اون روز مادر خیلی سخت نمی گیرفت ، عادتش بود .ممکن بود گاهی اوقات با اینکه میخواد طرف منو بگیره ولی شیرین بزنه و بابا رو تحریک کنه که کلّا به هیچ طرفندی قانع نشه ولی اینار خیلی ساکت بود نه میگفت:آقا رسول بذار بره این دفعه رو ...! نه اینکه مثه دفعه قبل می پرسید: حالا میخوای با کی بری ....! و تمام رشته های منو پنبه میکرد  ...
نمیدونم بابا داشت فوتبال نگاه میکرد یا اینکه روزنامه می خوند !؟آدم در آن واحد میتونه دوجا تمرکز حواص داشته باشه ؟! نه ،سه جا ، آخه منم یه بند داشتم حرف میزدم ... خلاصه کلی حرف زدم و به هزار زحمت بابا رو قانع کردم که اجازه بده با اکیپ بچه های دانشگاه از تفرش با اردوی یه روزه دانشگاه بریم اصفهان ...

***

 اون شب اصلا خوابم نمیبرد ، اینقدر ذوق داشتم که نگو ... خیلی جاها رفته بودم ولی این مسافرت یه جور شیطنت داشت ... یه جور استقلال درونی، ته دلم یکی میگفت بهترین لحظاتِ ...کلی خوش میگذره ... سعی میکردم فقط تمرکز کنم که از اول سفر برنامه چه جوری با اکیپ جور و همیشگی خودمون توی دانشگاه پیش بره و از همون پله اول کاری نکنم که تابلو بشم تا آخر سفر  که روی یه خروار فکر و ابتکار خوابم برد ...
صندلی نه و ده منو غزل ، صندلی یازده و دوازده مونا و کتی ...راننده اتوبوس هنوز روی صندلی خودش ننشسته اولتیماتوم داد که هیچ رقمه شوخی رو توی محیط اتوبوس نمیتونه تحمل کنه ... که یکی پسرا از ته اتوبوس با لجه ی لُری گفت به افتخارش ، رُولَ پَ اهل حالی تونَم بچه ها رانندَه از خودِمانَ ... بعد اتوبوس منفجر شد بچه ها همه برگشتند روبه عقب ببینن که کیه و از این غافل شدند که راننده اهل حال هست یا نه ...
اولش اینقدر سر و صدا کردیم که و با اکیپ در مورد هر چی که بگی حرف زدیم که از شدت خستگی خوابم برد ...

***

یه جای خیلی تاریک بود ،شلوغ پلوغ، همه انگاری اومده بودن مهمونی ، لباسای خوشگل، همه جوون .. لباسا اتو کرده و ذرق و برق دار. ولی سر و سدای بیشتر به حزن و اندوه داشت تا هلهله ... همه لباسای رنگی پوشیده بودند و منو که هاج و واج فقط نگاشون میکرد و به وسط جمعیت هدایت می کردند ، یه چیزی مثه زنگوله شتر توی مخم دلنگ دلنگ میکرد ... تا اینکه دیدم کتی و غزل زیر دوشم و گرفتند و من رو وسط جمعیت بردند انگاری مرکز یه دایره بزرگ ، که پر از نور بود . خیلی سعی کردم ببینم ولی اینقدر نور بود که چشام اذیت میشد ...

***

- تولدت مبارک...تولدت مبارک....
تا به خودم اومدم دیدم غزل یه لیوان آب رو خالی کرده روی صورتم ...
کتی میگفت چی شد ترسیدی؟! غزل گفتم از این شوخیها نکن ..آخه خوابه ...
من فقط گیج میزدم ..اینقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چی بگم ...بخندم...داد بزنم....ولی یه ان زدم زیر گریه و خودم رو انداختم توی بغل غزل ... غزل اولش میگفت:
- بچه ننه ...آخه بگین کی پیشنهاد داد اینو بیاریم ؟!
مونا میگفت : خوبه بابا همه فهمیدند.
اشک توی چشمام جمع شده بود خودمون انداختم توی بغل غزل و زدم زیر گریه .
من: غزل خواب دیدم ....میترسم.
غزل: از ما ؟خره تولدته... تولدت مبارک ...!

***

ساعت تقریبا 3 بود که با کلی تاخیر راننده یه جا نگه داشت تا بچه ها ناهار بخورن...
ما هم یه جا بساطمونو پهن کردیم و خوراکیایی که از خوابگاه اورده بودیم و ولو کردیم برای خوردن که کتی گفت:
-آرزو وجدانی خبر نداشتی امروز تولدته ...
:گفتم نه بخدا ...
نفری یکی یه ماچ ازم گرفتند ، بعد شروع کردیم به خوردن مثلا ناهارمون ...که گوشی غزل زنگ خورد و رفت یه گوشه صحبت کنه که منو مونا با هم رفتیم نماز بخونیم و برگردیم و بعد از ما غزل و کتی برن ...
تا برگشتیم قیافه غزل و کتی رو که دیدیم زدیم زیر خنده، بعد مونا گفت:
چی شده ...بروبچ با تیرکمون چاهی افتادن به جونتون؟چرا مثه گچ شدید...
من: نه بابا واجباتشون عقب افتاده...بابا بدویید برید که وگرنه به لباس عوض کردن احتیاج پیدا میکنیدا ...
وقتی حتی لبخندم نزدند مونا بهشون گفت برید اُمُلا... بعد وسایل رو برداشتیم رفتیم توی ماشین .
چند دقیقه بعد اتوبوس حرکت کرد که کتی اومد کنارم  نشست و جاشوبا غزل عوض کرد .
کتی:آرزو میخوای برگردیم تهران ... من اصلا حال نکردم ، اگر موافقی رسیدیم به اصفهان باهم برگردیم ...
من-چرا خره؟ اینهمه راه اومدیم ... یک ننه من غریبم بازی در اوردم تا بابا راضی شد ...برگردیم ...!؟
کتی: آخه...! من باید برگردم ... نمیتونم بیام ...گفتم تنها نباشم با هم برگردیم ...
من-خل شدی؟ چرا آخه! یه دفعه ایی...

***

کتی همش ساکت بود فقط گاهی اوقات من و مونا حرفی میزدیم و شلوغی بچه ها وگرنه از ذوق شوق کتی و غزل خبری نبود ...
کتی بلند شد بره آب بیاره که غزل اومد کنارم نشست و بعد غزل بعد از چند ساعت شروع به حرف زدن کرد ...
- چه تولدی شد...؟!
من: آره نامردا ...خیسم کردید و بعد زدم زیر خنده...که گفت :
بمیرم برات ، منو میبخشی ..
من: میبخشمت وقتی حقتّ و گذاشتم کف دستت .
کتی لیوان آب رو دست غزل داد و نشست سر جای اول خودش...
من: لوس نشو ...بی مزه بازی در نیار دیگه ...
غزل- نه میدونی ....
که یهو دیدم اشکه که داره از چشاش سرازیر میشه ...
میدونی آرزو امروز روز تولدته ...
به شوخی گفتم: بخدا دیگه فهمیدم احتیاج به آب نیست ... تو چرا گریه میکنی ....؟!
غزل – میدونی بابا اینا می خواستند سور پیریزت کنن ...
من: اهان سفر و میگی ...نه بابا ، کُشتم خودم و تا اِذنِ سفر گرفتم ازشون ...اینم گریه داره، نکنه شیطون، به بابای ما حسودی میکنی ...؟!
غزل - حرکت کردن به سمت تفرش ...
من: اِ...(یه آن شکِّه شدم)، تفرش!!!؟ چرا میخواستند باهامون بیان ...؟!
غزل: نه میخواستند پیشوازت بیان ، که نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر گریه ....))))
من- توچرا گریه میکنی....چته خره ؟
که کتی اومد نشست جلوی پای ما دوتا در حالی که چشاش قرمز بود گفت :
غزل...!!! بابا اینا از تهران حرکت کرده بودند که  برن تفرش منتظر بمونن تا برگردی از سفر و برات جشنِ تولد بگیرن که.... توی.. .. ر.....ا......ه.....

----------------------------------------------------------------------------------
- این داستان رو  مهرماه ۸۴ نوشتم ....خواستم هم برای خودم تجدید خاطره ای بشه هم اینکه شما بخونیدش...