.

.

:: سرنوشت ::

حساب روزها و ماه ها را نداشتم ...

مرا از گودالی کوچک که خاطر ندارم چگونه مرا درآن فشردند بیرون میکشیند ولی گویی به پای خویش میرفتم .

رنگها را تشخیص نمیدادم.

 همچون من سیاه به تن دارند .

 غیر از من هیچ کس اینجا نیست . چشمانم کاری نمیکردند به جز افزودن ترس بر جان من .

روی پای خویش بودم و بی اراده ، راه میرفتم بدون انکه بخواهم .

هیچ، رخت به تن داشتم ؟!

یادم نمیاید کدامین سالها بود که من لباسی به تن میکردم ...

دست به تن سلام دادم .

چه سلامی! نه خبر ز دست و تن می بود!

نادون

 

نتایج کلی ....

این هم یکی از نتیجه گیریهای خواهرم هست ، که من خیلی باهاش موافقم ...


یه موقعه هایی دلت واسه چیزایی که داشتی تنگ می شه

یه موقعه هایی حسرت زندگی که دوست داشتی می خوری

یه موقعه هایی معنی دوستی رو فراموش می کنی

یه موقعه هایی با اینکه حرفی واسه گفتن نداری  بزور حرف می زنی

یه موقعه هایی متلک های دیگران و تحمل می کنی

یه موقعه هایی خنده رو لبات خشک می شه

یه موقعه هایی از حقی که بهت داده نشده خنده ات می گیره

یه مو قعه هایی از خصلت هایی که بهت نسبت داده می شه لجت می گیره

یه موقعه هایی از غربت هایی که داری گریه ات می گیره

یه موقعه هایی از اینکه خدا دوست نداره گریه ات می گیره

یه موقعه هایی با اینکه هیچی نداری خودت وقارون می بینی

یه موقعه هایی با اینکه همه چی داری خودت و بی چاره می بینی

یه موقعه هایی با خودت می گی چرا نداریش؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه موقعه هایی بیخوری دلقک می شی

یه موقعه هایی دلت واسه درس خوندن تنگ می شه

یه موقعه هایی تو خیالت حرف می زنی

یه موقه هایی حسرت زندگییه که دوست داشتی می خوری

یه موقعه هایی اینقدر تو خودت فرو می ری که یادت می ره کجایی

یه موفعه هایی اینقدر جلوی دیگرا ن کوتاه می آی و سکوت می کنی که می مونی و با خودت می گی  چقدر آدما می تونن سواستفادگر باشن

یه موقعه هایی اینقدر سکوت می کنی که حرف زدن فراموشت می شه

یه موقعه هایی از بی احترامی های مکرر دیگران اینقدر دلزده می شی که تحملشون برات غیر قابل تحمل می شه

یه موقعه هایی کنایه هایی از دیگرانمی شنوی که هیچ وقت توقعش و نداشتی

یه موقعه هایی با خودت می گی: کجای کارو اشتباه کردم

یه موقعه هایی با خودت می کی رفتن بهتر از موندنه

یه موقعه هایی اینقدر غصه می خوری که فکر می کنی خدا هم فراموشت کرده

یه موقعه هایی بغض تو گلوت می مونه و اشکات راهی برای جاری شدن ندارن

یه موقعه هایی اینقدر از آدمای دور و برت سیر می شی که دوست نداری دیگه با هاشون باشی

یه موقعه هایی به خودت شک می کنی

یه موقعه هایی توی دادگاه خودت محاکمه و محکوم می شی

یه موقعه جواب خیلی از سوالات و نمی دونی

یه موقعه هایی شادیهات کوچیک می شن

یه موقعه هایی دلت واسه یه دوست قدیمی تنگ می شه

یه موقعه هایی ار بقل دستیت بدت می یاد

یه موقعه هایی بی خودی گریه ات می آد

یه موقعه هایی دوست داری یه معجزه شه

یه موقعه هایی دلت واسه همه چی تنگ می شه

یه موقعه هایی نوشتن آرومت می کنه

یه موقعه هایی گله کردن بغضت و وا می کنه

یه موقعه هایی بی خوابی عاصیت می کنه

یه موقعه هایی دلت هوس بچگیت و می کنه

یه موقعه هایی عاشق تاریکی می شی

یه موقعه هایی دلت واسه خدا تنگ می شه و تا صبح باهاش حرف می زنی

یه موقعه هایی به هر چی که داری راضی می شی

یه موقعه هایی با یه خبر کوچیک راضی می شی

یه موقعه هایی از زمین و زمان سیر می شی

 

 

:: بدون سانسور ::

--------------------------------------------------
ز بدگویی نامهـــــربانانم نمیباشد غمی
رفته مدتها که من زین یاوه گویی ها کرم
--------------------------------------------------

به ظاهر خودتو سرحال نشون بدی مزخرف ترین حالته
وقتی به غیر کسی رو که دوست داری باهاش درد و دل کنی ، مجبوری با یه مشت آدم هله هوله که نمیفهمن اصلا داری چی داری میگی و از چی داری حرف میزنی هم کلام میشی ،‌ بدترین حالت خیانت به چیزایی هست که بهشون اعتقاد داری
وقتی هیچی نیستی و به همه میگی که بدترین موجود هستی که توی منجلاب دست و پا میزنه ولی همه میگن نه اینطور نیست ...تو خودتو دست کم میگیری تو خوبی تو فلانی تو .... مزخرف ترین اعترافی رو داری انجام میدی ،  که هیچکی نمیخواد باورت کنه
-------------------------------------------------
باز دیشب حالت من حالتی جانکاه بود
تا سحر سوادای دل با ناله بود و آه بود
چشم شوق گریه در سر داشت ، من نگذاشتم
ورنه از طوفان روح من خدا آگاه بود
آری ای دیر آشنای سنگدل ، توران من
گفت و گو بود از تو ، اما مبهم و کوتاه بود
کاشکی سر بشکند ، پا بشکند ، دل نشکند
سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود
(اخوان)

:: امیر این پسره مشکوک میزنه ها ::

سلام....هر پنجشنبه توی شهرک ما این آهنگ فقط شنیده میشه ... کار این دورگردست که از دم چراغ راهمایی رانندگی شروع  میکنه به زدن میاد توی کوچه های شهرک میچرخه .... 
دیشب همسایه دیوار به دیوار ما رو دزد زد... نه کتکاری نشد که....خونشون رو دزد اومد غبارلودی کرده
 از شانس بد یا خوب فقطم رفته بود سراغ طلا و جواهرات خانومها ....
حاج آقای خونه هم که آذری زبان هستند به شوخی به حاج خانوم میگفت من که شکایتی ندارم تو اگر شکایتی داری برو کلانتری فقط زود برگرد   گرسنمونه . کر کر خنده بود...
من به پسرهمسایمون گفتم من خوراک این کارام بریم ببینیم چی شد یه دفعه دامادشون اومد گفت بیاین بیرون دست به هیچی نزنین ...منم دستامو با یه لنگه پا بردم بالا گفتم امیر ددددد دست نزن دیگه .... آی میخندیدیم
دوباره دخترشون اومده بود میگفت بابا دیدی هی میگفتم این پیکان سفیده مشکوکه ... بنده خدا بابا هم میگفت اک هی خوب شمارشو برمیداشتی...منم گفتم خانوم مادام اگر شماره رو برداشته بودی فردا برای امضا ریخته بودن در خونتونا  ( چهره دختر همسایمون در حال شنیدن حرف من ).
دیشب تا حدود ۲:۴۵ ما بیدار بودیم یک پلیس بازی شده بود .... انگشت نگاری و کلی چیز
 ۱۵ - ۱۶ میلیون جناب دزد زده بود به جیب اونم فقط خسومت با حاج خانوم داشته
..................یه شب فرموش نشدنی.....................
برای همدردی با همسایه ما یک دقیقه سکوت الطفات بفرمائید لفطا

:: گرم یادآوری یا نه من از یادت نمی کاهم ::


باید تکلیف روشن بشه اینجا ،
طرف رو که دوست داری میخوای با دوست داشتنت بفرستیش سینه قبرستون یا اینکه برای همیشه کنارت بمونه... وجدانی در این صحنه مقصر اصلی کیست ؟!
1- این دختره
2- سادگی این پسره
3- اداره نصب پلهای هوایی
4- آلودگی صوتی
5- صمیمیت بیش اندازه بین طرفین
و یا...
باز بگید توی خیابون میرید دست همدیگرو بگیریم زشته حداقلش اینه که از چاله گرفته تا دره به این بزرگی هر دو با همدیگه میترپرید پایین و دل ما نمی ترپره که آخی چی شد حیوونی تلف شد از بس زیر بار سنگین این عشق دست و پا زد .
حالا باز بگید وقتی ارتفاعات میریم حتما باید تا نقطه آخر بریم وگرنه طرفمون میگه کم اورده و دیگه کلی ضعیف کشی اینا
اینا همش نقسست تا جوون وکوشن وگرنه توی ارتفاع یه پله کمتر یا بیشتر هم میشه بگی دوست دارم
شما قضاوت کنید براستی کدام راه حل بهتر است ؟!؟!تا نظر آدما خلاق چی باشه