.

.

تو مرا صدا زدی بنده ی من بنده ی من


نه تو می مانی

و نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

غصه هم خواهد رفت

آن چنانی که فقط خاطره ایی خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود جامعه اندوه مپوشان هرگز

تو به آئینه

نه آئینه به تو خیره شده ست

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آئینه دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت

پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا همه ای کاش ای کاش

ظرف اینک ولیکن خالی ست

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن

تا خدا یک رگ گردن باقی ست

تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده

                                                 کیوان شاهبداغی


                            



(>>>)الهی ! مرا عمل بهشت نیست و طاقت دوزخ ندارم . اکنون کار با فضل تو افتاد 
  

(>>>)
ای کریم مهربان  .......  آمدم پشیمان
التماسم ببین  ...... از دو چشم گریان
از همه رانده رو به تو کرده ام ........  کوله باری از گنه آورده ام  
ای خریدار اشک پشیمانی ام    ......  همه رد می کنندم تو می خواهی ام  

**حتما به این ادرس برید اگر میخواید حالی پیدا کنید و حالی پیدا کردید هم مهدی دوست خوبم رو و هم منو دعا کنید ***        
التماس دعا                                              

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. شبای احیا هم داره میاد، اگر سالی یه دفعه هم ادعا میکنیم و میندازیم پشت گوشامون این شبا پرونده میره زیر دست ارباب ، وای که چیا میبینه توش ، پرونده ماها خیلی سیاهه نه؟

امسال چی؟ امسالمون رو چه جوری مینویسن ! دوباره فرصت بهمون میدن ماه رمضون سال بعد باشیم ، محرم باشیم ، شب قدر سال بعدم باشیم ...!

 

۲. این شبا همدیگرو فراموش نکنیم اسمامونم یادمون نموند نموند فقط یاد کنیم همدیگرو خیلی از دوستای من این شبا خیلی تنهان ... ، خودمم که گرفتار تر از همه، همدیگرو دعا کنیم ...  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

نمیدونم  تمام حرفایی که رو که یه روز زدیم چرا باید نغض کنیم یعنی وقتی یه چیزی رو داری از دست میدی باید تمام رشته ها رو از بین ببریم ، اگر داریم یه رابطه رو تموم میکنیم باید همه چی رو از بین برد (به چه قیمتی؟ به هر قیمتی؟!)
توی دعوا حلوا خیر میکنن که باید آخرین فوش رو حتما تو بزنی !

 

راستی شعر مرا میخوانی


زندگی رویا نیست.
زندگی زیباست.
میتوان،
بر درختی تهی از بار ،زدن پیوندی.
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت .
میتوان،
از میان،فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست .
قصه ی شیرینی ست.
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد .

آره ،

داشتم میگفتم ...

این چند شب مدام فکر میکنم ...به این اتفاقا ... به درست بودن و نبودنش نه ... به اینکه حقی هست یا نیست... به اینکه چیزی رو تحمیل نکرده باشم در حالی که چیزی تحمیل نشه بهم...

نمیدونم اینجوری تا حالا بوده برات یا نه!؟

وقتی مطلبی پیش میاد که یه طرف خودت هستی و اینکه چه جوری تا بکنی که به نفع خودت باشه و طرف دیگه کسی که همش دوست داری اگر به نفع کسی هست به نفع اون باشه ، چیکار میکنی ... مثه اینه که روی یه خط باریکل راه بری ندونی راهپس داری یا راه پیش و فقط دودل باشی که یه قدم بری جلو یا بیای جلو ، گاهی از این وری آدم میوفته اگر یه کمی سنگینش کنه و گاهی از اون ور...

با کلمات بازی نمیکنم ...

تا حالا نشده بود برای شخص خاصی اینجا بنویسم ولی نوشتم و این بد نیست، به تمام خوبیهاش می ارزه .اما میدونی گاهی باید به صِرف داشتن یک چیز از خیلی چیزای دیگه دست شست ...شاید اگر داغ باشی قبول کنی اما ولی زمان و فاصله پا بِدَن اون موقع شاید بگی چقدر زود همه چی رو چوب حراج زدم ... نمیخوام این باشه ، شاید زمان یه کم دیگه بگذره راحت تر بشیم ولی بدون که دقدقه فکرام این هست ...

خیلی سعی کردم خوابم ببره ولی نشد ، هنوز تکلیف این احساس معلوم نشده داره بی خوابی میندازه سرمونا...

جات هر جا که باشه ... شناسه اعتباریت هر چی که باشه ، ارادت من توی این مدت بهت اونقدری شده که جات به عنوان یه دوستی خوب برای نادونی قرص(غرث؟قرس؟) و محکم ، پا برجا بمونه ...
(بزن زنگو)

خصوصی ، فرهنگی، فزولی یه جورایی

فکر کنم داره یه اتفاق خوب توی زندگیم میوفته ...
شاید ...
احتمالا ...
شاید ،احتمالٍ غریب به اتفاق ...
ولی هنوز چیزی نمیدونم ،شایدم به زمان و فکر بیشتری احتیاج دارم(منظورم همون دو دوتا  چارتاست دیگه)
خوابم نمیبره ،دروغ نگم فکرم مشغول شده یه جورایی...یه جورایی که چه عرض شود ،بیشتر از جورایی ...حافظم همتی راسخ دارد که ما رو هول بدهد جلو ...
نمیدونم این وسط به اون چی میماسه ....
نمیدونم سر شبی یخه کی رو بچسبیم ...
ایول....
حافظ...گیرت اوردم

شاهد آن نیست که مویی و مینایی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه ی خود پروری، خوب و لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آبی روان دارد
...
گمون کنم بدون سحری روزه گرفته ،زین جهت همچین یه نمه داره هزیون میگه
شاهد فال :
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که دردسر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل ونهار آرد

بیا بابا بیا این $... تومن رو بگیر برو سی خودت ...کمتر پته مردم رو بریز روی آب ...
میگم حافط چه جوریاست در در این عمر پربرکت تو دعوت نامه ایی ،نامه ی فدایت شومی از طرف سازمان مافیا یا گروه القاعده نیومده آخه اینجوری که تو توی چهار خط ادمو کر و لال و زبون بسته میکنی هیچ گروهی نمیتونه از آدم اعتراف بگیره
هه هه هه ،هول برت نداره ها ..خالی بستم بازار کسات نشه شاید با تعریفای من چهار تا مشتری دیگه برات آخر هفته ایی جور بشه ولی خداییش دیگه سر اونا با این حرفات کره مربا نمالیاهمه که مثه ماآداب معاشرت دون نیستند که یه وقت افطاری که بهت نمیدن هیچی با لنگه دمپایی و سوزن تگرد میان سراغتاز ما گفتن ...
خود دانی  ...
تا بعد ...

:: ۷۷ ساله ای خاموش... ::

اهل کاشانم
پیشه ‏ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می‏سازم با رنگ, می‏فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی ‏تان تازه شود
چه خیالی, چه خیالی, ... می‏دانم
پرده ام بی‏جان است.
خوب می دانم, حوض نقاشی من بی ‏ماهی است.
                                       
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا
خش خش می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بر دارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست...                       
                                   
                                       15 مهر ماه سهراب هفتاد و هفت ساله شد
                                                  
یادش تا همیشه ماندگار

بسم الله
بفرما سر سفره ... 
 
نقل است که شیخ ابوالحسن خراقانی نماز همی کرد.
آواز شنید که: هان ابوالحسنو!خواهی آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت :<<بار خدایا خواهی که آنچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجودت نکند؟>>
آواز آمد: نه از تو ، نه از من .


گفتم:این چیست بگو؟ زیر و زبر خواهم شد
گفت:می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر،هیچ مگو
گفتم:ای دل!پدری کنُ نه که این وصف خداست؟
گفت:این هست،ولی جان پدر، هیچ مگو

:: آخرین نظر ::


درست روزای آخر زمستون بود ...هنوز برف سنگینی نیومده بود ... هوا سرد بود ...
صبحش کلی مشاجره کرده بود با بابا که این فقط یه سفر یه روزست ، همه آخه دارن میرن ... اگر نرم هم برنامه بچه ها بهم میخوره و هم اینکه همشون دیگه مطمئن میشن که بچه ننم ... اون روز مادر خیلی سخت نمی گیرفت ، عادتش بود .ممکن بود گاهی اوقات با اینکه میخواد طرف منو بگیره ولی شیرین بزنه و بابا رو تحریک کنه که کلّا به هیچ طرفندی قانع نشه ولی اینار خیلی ساکت بود نه میگفت:آقا رسول بذار بره این دفعه رو ...! نه اینکه مثه دفعه قبل می پرسید: حالا میخوای با کی بری ....! و تمام رشته های منو پنبه میکرد  ...

نمیدونم بابا داشت فوتبال نگاه میکرد یا اینکه روزنامه می خوند !؟آدم در آن واحد میتونه دوجا تمرکز حواص داشته باشه ؟! نه ،سه جا ، آخه منم یه بند داشتم حرف میزدم ... خلاصه کلی حرف زدم و به هزار زحمت بابا رو قانع کردم که اجازه بده با اکیپ بچه های دانشگاه از تفرش با اردوی یه روزه دانشگاه بریم اصفهان ...

***

 اون شب اصلا خوابم نمیبرد ، اینقدر ذوق داشتم که نگو ... خیلی جاها رفته بودم ولی این مسافرت یه جور شیطنت داشت ... یه جور استقلال درونی، ته دلم یکی میگفت بهترین لحظاتِ ...کلی خوش میگذره ... سعی میکردم فقط تمرکز کنم که از اول سفر برنامه چه جوری با اکیپ جور و همیشگی خودمون توی دانشگاه پیش بره و از همون پله اول کاری نکنم که تابلو بشم تا آخر سفر  که روی یه خروار فکر و ابتکار خوابم برد ...

صندلی نه و ده منو غزل ، صندلی یازده و دوازده مونا و کتی ...راننده اتوبوس هنوز روی صندلی خودش ننشسته اولتیماتوم داد که هیچ رقمه شوخی رو توی محیط اتوبوس نمیتونه تحمل کنه ... که یکی پسرا از ته اتوبوس با لجه ی لُری گفت به افتخارش ، رُولَ پَ اهل حالی تونَم بچه ها رانندَه از خودِمانَ ... بعد اتوبوس منفجر شد بچه ها همه برگشتند روبه عقب ببینن که کیه و از این غافل شدند که راننده اهل حال هست یا نه ...

اولش اینقدر سر و صدا کردیم که و با اکیپ در مورد هر چی که بگی حرف زدیم که از شدت خستگی خوابم برد ...

***

یه جای خیلی تاریک بود ،شلوغ پلوغ، همه انگاری اومده بودن مهمونی ، لباسای خوشگل، همه جوون .. لباسا اتو کرده و ذرق و برق دار. ولی سر و سدای بیشتر به حزن و اندوه داشت تا هلهله ... همه لباسای رنگی پوشیده بودند و منو که هاج و واج فقط نگاشون میکرد و به وسط جمعیت هدایت می کردند ، یه چیزی مثه زنگوله شتر توی مخم دلنگ دلنگ میکرد ... تا اینکه دیدم کتی و غزل زیر دوشم و گرفتند و من رو وسط جمعیت بردند انگاری مرکز یه دایره بزرگ ، که پر از نور بود . خیلی سعی کردم ببینم ولی اینقدر نور بود که چشام اذیت میشد ...

***

- تولدت مبارک...تولدت مبارک....

تا به خودم اومدم دیدم غزل یه لیوان آب رو خالی کرده روی صورتم ...

کتی میگفت چی شد ترسیدی؟! غزل گفتم از این شوخیها نکن ..آخه خوابه ...

من فقط گیج میزدم ..اینقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چی بگم ...بخندم...داد بزنم....ولی یه ان زدم زیر گریه و خودم رو انداختم توی بغل غزل ... غزل اولش میگفت:

- بچه ننه ...آخه بگین کی پیشنهاد داد اینو بیاریم ؟!

مونا میگفت : خوبه بابا همه فهمیدند.

اشک توی چشمام جمع شده بود خودمون انداختم توی بغل غزل و زدم زیر گریه .

من: غزل خواب دیدم ....میترسم.

غزل: از ما ؟خره تولدته... تولدت مبارک ...!

***

ساعت تقریبا 3 بود که با کلی تاخیر راننده یه جا نگه داشت تا بچه ها ناهار بخورن...

ما هم یه جا بساطمونو پهن کردیم و خوراکیایی که از خوابگاه اورده بودیم و ولو کردیم برای خوردن که کتی گفت:

-آرزو وجدانی خبر نداشتی امروز تولدته ...

:گفتم نه بخدا ...

نفری یکی یه ماچ ازم گرفتند ، بعد شروع کردیم به خوردن مثلا ناهارمون ...که گوشی غزل زنگ خورد و رفت یه گوشه صحبت کنه که منو مونا با هم رفتیم نماز بخونیم و برگردیم و بعد از ما غزل و کتی برن ...

تا برگشتیم قیافه غزل و کتی رو که دیدیم زدیم زیر خنده، بعد مونا گفت:

چی شده ...بروبچ با تیرکمون چاهی افتادن به جونتون؟چرا مثه گچ شدید...

من: نه بابا واجباتشون عقب افتاده...بابا بدویید برید که وگرنه به لباس عوض کردن احتیاج پیدا میکنیدا ...

وقتی حتی لبخندم نزدند مونا بهشون گفت برید اُمُلا... بعد وسایل رو برداشتیم رفتیم توی ماشین .

چند دقیقه بعد اتوبوس حرکت کرد که کتی اومد کنارم  نشست و جاشوبا غزل عوض کرد .

کتی:آرزو میخوای برگردیم تهران ... من اصلا حال نکردم ، اگر موافقی رسیدیم به اصفهان باهم برگردیم ...

من-چرا خره؟ اینهمه راه اومدیم ... یک ننه من غریبم بازی در اوردم تا بابا راضی شد ...برگردیم ...!؟

کتی: آخه...! من باید برگردم ... نمیتونم بیام ...گفتم تنها نباشم با هم برگردیم ...

من-خل شدی؟ چرا آخه! یه دفعه ایی...

***

کتی همش ساکت بود فقط گاهی اوقات من و مونا حرفی میزدیم و شلوغی بچه ها وگرنه از ذوق شوق کتی و غزل خبری نبود ...

کتی بلند شد بره آب بیاره که غزل اومد کنارم نشست و بعد غزل بعد از چند ساعت شروع به حرف زدن کرد ...

- چه تولدی شد...؟!

من: آره نامردا ...خیسم کردید و بعد زدم زیر خنده...که گفت :

بمیرم برات ، منو میبخشی ..

من: میبخشمت وقتی حقتّ و گذاشتم کف دستت .

کتی لیوان آب رو دست غزل داد و نشست سر جای اول خودش...

من: لوس نشو ...بی مزه بازی در نیار دیگه ...

غزل- نه میدونی ....

که یهو دیدم اشکه که داره از چشاش سرازیر میشه ...

میدونی آرزو امروز روز تولدته ...

به شوخی گفتم: بخدا دیگه فهمیدم احتیاج به آب نیست ... تو چرا گریه میکنی ....؟!

غزل – میدونی بابا اینا می خواستند سور پیریزت کنن ...

من: اهان سفر و میگی ...نه بابا ، کُشتم خودم و تا اِذنِ سفر گرفتم ازشون ...اینم گریه داره، نکنه شیطون، به بابای ما حسودی میکنی ...؟!

غزل - حرکت کردن به سمت تفرش ...

من: اِ...(یه آن شکِّه شدم)، تفرش!!!؟ چرا میخواستند باهامون بیان ...؟!

غزل: نه میخواستند پیشوازت بیان ، که نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر گریه ....))))

من- توچرا گریه میکنی....چته خره ؟

که کتی اومد نشست جلوی پای ما دوتا در حالی که چشاش قرمز بود گفت :

غزل...!!! بابا اینا از تهران حرکت کرده بودند که  برن تفرش منتظر بمونن تا برگردی از سفر و برات جشنِ تولد بگیرن که.... توی.. .. ر.....ا......ه.....

                                                                                                                                                                                                       nadoni

اینقدر توی فکرای زودگذر و الکی هستیم که دور و بر خودمون رو یادمون میره ...

اینقدر دور خودمون رو شلوغ کردیم که یادمون میره بدبختی یعنی چی ...

-چقدر بچه ایم – ولی بچگی نیست !

این روزا مدام گیر میدم... به این ...به اون...به خودم...به رفتارام...به همه چی...همه کس...

برای خیلی ها درد یعنی نداشتن ،

 یعنی فاکتور گرفتن از خیلی چیزا

یعنی دیدن و نخواستن

شنیدن و نخواستن

بوییدن و نخواستن

یعنی نداشتن یه سقف بالای سر...

نداشتن زور توی بازو برای گرفتن حقشون ...

نداشتن یه مرد ...

 داشتن لباسای چین و چروکِ در به داغون ...

داشتن حجب و حیا و شرمندگی جلوی در و همسایه ...

داشتن هزارتا مکافات برای خونه ای که به هزار زحمت توش زندگی میکنی ...

نخوندن دخل با خرج ...

از دانشگاه و مهمونی و حتی ماهی یه بار بیرون رفتن زدن ولی بازم به هیچی نرسیدن و آبرو داری کردن ...

بیچاره گی یعنی توی فامیل شرم و حیات نذاره افتابی بشی...

یه عمر گوشه زندون واسه کلاهی که ازت بردن باشی و زن و بچت حیرون و سرگردون دنبال یه ...

یعنی بچه هات کار کنن تا جورتو بکشن ...

فلاکت ، بدبختی ...؛اسمشو چی بذارم...؟!

مکافات....

یعنی برای 500 تومن که میخوای کپی بگیری پول توی جیبت نباشه حلقه ات رو امانت بذاری ...

یعنی نه افغانی ...نه کسی دیگه...یه ایرونی توی وطن خودش با دختر مثه پنجه آفتابش که از خوشگلی و اندام هیچی از خیلی ها کم نداره جلوی چشم هزارتا ادم چشم ناپاک مثه من پشت چراغای خیابونا دُلّا و راست بشه و بگه گل بدم ...

فلاکت یعنی با هیکل مردونت و هوارتا مردونگی و غرورت یه جفت دستکش دستت کنی و ماشینا رو نصفه شب دستمال بکشی با کلی منت و خواهش و تمنا  ...

ولی نه مکافات اینا نیست

مکافات یعنی تموم شدن 5تا کارت اینترنت توی این هفته ...

یعنی اعصاب خورد کنی بابا که هرچی میگی این اُرگ بدرد نمیخوره حرف گوش نمیکنه ...

یعنی این کفشا رو دیگه هر خزی پاش میکنه ...

یعنی چطور همه گوشی دارن من نداشته باشم ...

یعنی اینکه نه بابا نه مامان هیچ کدوشون آدمو درک نمیکنن ...

بدبختی یعنی نتونی ولوم ضبط رو بالا ببری ...

یعنی چرا نتونی توی اتاق مُجزا و منفک خودت هر چی پوستر هست که حال میکنی بزنی به دیوار ...

یعنی دخالتای مسخره بابا ،مامان توی طرز لباس پوشیدنت ...

بدبختی یعنی باید دوباره یه هفته زحمت بکشی و گند اخلاق بشی تا 150000 تومنی که خواستی برای رفتن به کلاس بگیری ...

...

آه ...!کجای کارم ...؟!

کجای کاریم ...؟!

بین داشته ها و نداشته هام  هیچ نکته پر رنگی نیست... 

نفرین ابد بر تو ، که آن ساقی چشمت
دُردی کش خمخانه ی تزویر و ریا بود
پرورده ی مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود

نفرین ابد بر تو، که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را
در رهگذر باد، رها کردی و رفتی

نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کینگونه ترا غَره به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک، آینه ی حسن تو گردد
کینگونه ترا مست ، ز شیدائی خود کرد

این بود وفاداری و این بود مُحبّت
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که در آن محفل دلساده فریبت
بر سر در خود مُهر و نشانی ز قفس داشت

دیوانه برو ورنه چنان سخت ببندم
صورتگر تو زحمت بسیار کشیده
تا نقش تو را به همه نیرنگ به صد رنگ
چون صورت بی روح به دیوار کشیده 

تنها بگذارم، که درین سینه دل من
یک چند لب از شکوه ی بیهوده ببندد
بگذار که این شاعر دلخسته هم از زنج
یک لحظه بیاساید و یک بار بخندد

ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهره ی من خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم ، که دراین موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو پیداست

من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو با من ننشیند
باید تو زمن دور شوی ، تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند

یا اَوَّلَ الاوَّلین و یا آخِرَ الاَخِرین ، اللّهمَُ اغفِرلی الذُّنُوب التَّی تهتکُ العِصَم

ای آغاز و اولین و ای پایان آخرین،خدایا بیامرز مرا از گناهانی که پرده ها را بدرد

 

اَم کَیفَ اَسکُنُ فی النّار وَ رَجائی عَفوُکَ فَبعزَّتکَ

چگونه در میان آتش بمانم با اینکه امید عفو تو را دارم

 

-‘’-----------------------------------------------






                گریه کن

                         گریه کن چون طفل از مادر جدا

                 گریه کن

                         همچون تنی که مانده زیر آوار گناه

: ۱۲ روز:

 -‘’----------------------‘دعای ندبه’-------------------------

 

لََیتَ شِعری اَینَ استَقَرَّت بِکَ النَّوی بَل اَیُّ اَرضٍ تُقِلُّکَ اَوثَری اَبِرَضوی اَو غَیرِها ...

ای کاش میدانستم در چه جایی منزل گرفته ای و چه سرزمین و مکانی تو را بر خود نگهداشته ، آیا در کوه رضوائی یا غیر آن ...

 

اَللهُّمَ اَنت کَشّافُ الکُرَبِ وَ البَلوی و اِلَیکَ اَستَعدی فَعِندَکَ العَدوی و اَنتَ رَبُّ الاخِرَةِ و الاوُلی فَاَغِث یا غِیاثَ المُستَغِیثینَ عُبَیدَکَ المُبتَلی ...

خدایا توئی بر طرف کننده گرفتاریها و بلا، و ازتو دادرسی و یاری جویم که در نزد توست دادخواهی و یاری و توئی پروردگار دنیا و آخرت ،پس فریاد رسی کن ای فریاد رس درماندگان از بنده خُرد گرفتارت ...

 

---------------------‘ شیخ حسین گنجی‘-------------------

 

حکایتی است که از حضرت آیت ا...بهجت نقل کردند:

(( یکبار که وارد حرم امام ضامن- حضرت علی ابن موسی رضا(ع)- می شدم،نابینایی را دیدم که دم در ورودی حرم نشسته بود.ناگهان به دلم افتاد که از نابینا بپرسم امام زمان(عج) ازکدام در واردحرم شدند؟با خودم گفتم :عجب الهامی!بیناها هم نمیدانند،چشم دارها هم خبر ندارندکه ایشان از کجا وارد می شوند ، حال ...

اما جلو رفتم و پرسیدم :

 "به نظر شما امام زمان (عج) از کدام در وارد حرم آقا امام رضا می شوند؟گفت:ایشان هم اکنون از همین در تشریف بردند! "

 

-‘’--------------------‘ نادونی‘-------------------------‘’-

 

*  امروز اولین جمعه پاییز بود ...چقدر دلم گرفته بود و چقدر کسل کننده بود...

    امروز چقدر خوابیدم ... تلافی بیخوابی این یکی دوهفته ...

*  تعطیلات تموم شد ، آره حتی برای من ...

*  ولی در این مورد نمیخواستم حرف بزنم ، میخواستم بگم 12 روز دیگه تاماه رمضون مونده ، چقدر دلم لک زده برای سحر و افطار و تنبلی و هزار تا دلیل برای ننه من غریبم بازی در اوردن و بچه ننه بازی سر سجّاده ...

چقدر با ماه رمضون حال میکنم ، از عید هم بیشتر دوسش دارم ، چقدر خاطرات دارم باهاش ، چقدر خاطرات دارم ازش  ... کاش همیشه شیطون توی غل و زنجیر باشه