.

.

:: سرنوشت ::

حساب روزها و ماه ها را نداشتم ...

مرا از گودالی کوچک که خاطر ندارم چگونه مرا درآن فشردند بیرون میکشیند ولی گویی به پای خویش میرفتم .

رنگها را تشخیص نمیدادم.

 همچون من سیاه به تن دارند .

 غیر از من هیچ کس اینجا نیست . چشمانم کاری نمیکردند به جز افزودن ترس بر جان من .

روی پای خویش بودم و بی اراده ، راه میرفتم بدون انکه بخواهم .

هیچ، رخت به تن داشتم ؟!

یادم نمیاید کدامین سالها بود که من لباسی به تن میکردم ...

دست به تن سلام دادم .

چه سلامی! نه خبر ز دست و تن می بود!

نادون