.

.

دیروز ...

زمانه سکوت می کند

آنگاه که چشم های تو از میانِ حوضِ دوست داشتنی ترین حرفها،

تمام لحظه های مرا شیرین می کند.

می خندم،

می شنگم،

می رقصم،

اما بی تو ماندگار نیستند هیچ کدام،

مانند کدورتی که گاه میانِ من و توست.

نباشد کسی که از تلخی میانِ ما خرسند شود،

تا زمانه به کام ما ودستان کودکانه و معصوم تو تنها به کامِ من است;

ندیده ام شکوفه های بهاری را

امّا تو که می خندی

فصل خشکسالی من شکوفه می زند.

نگاه عاشقانهء تو مجال می دهد تا دوباره به یاد آورم چرا زنده ام.

زبان چشمان تو را خوب میدانم،

دوستت دارم.