.

.

///// بودن یا نبودن!مسئله این است/////


" مرداب(تولدی دیگر)"

شب سیاهی کرد و بیماری گرفت/دیده را طغیان بیداری گرفت/دیده از دیدن نمی ماند ، دریغ/دیده پوشیدن نمی ماند دریغ/رفت و در من مرگزاری کهنه یافت/هستیم را انتظاری کهنه یافت/آن بیابان دید و تنهائیم را/ماه و خورشید مقوائیم را/چون جنینی پیر،باز زهدان به جنگ/میدرد دیوار زهدان را به چنگ/زنده،اما حسرت زادن در او/مرده ،اما میل جان دادن در او/خودپسند از درد خود ناخواستن/خفته از سودای بر پاخواستن/خنده ام غمناکی بیهوده ای/تنگ از دلپاکی بیهوده ای/غربت سنگیم از دلدادگیم/شور تند مرگ در همخوابگیم/نامده هرگز فرود از بام خویش/در فرازی شاهد اعدام خویش/کرم خاک و خاکش اما بویناک/باد باد کهاش در افلاک پاک/ناشناس نیمه ی پنهانیش/شرمگین از چهره ی انسانیش/کو بکو در جستجوی جفت خویش/میدود،معتاد بوی جفت خویش/جویدش گهگاه و ناباور از او/جفتش اما سخت تنهاتر از او/هر دو در بیم و هراس از یکدگر/تلخکام و ناسپاس از یکدگر/عشقشان،سودای محکومانه ای/وصلشان،رویای مشکوکانه ای/آه،اگر راهی به دریائیم بود/از فرو رفتن چه پروائیم بود/گر به مردابی ز جریان ماند آب/از سکون خویش نقصان یابد آب/جانش اقلیم تباهی ها شود/ژرفنایش گور ماهی ها شود/آهوان،ای آهوان دشتها/گاه اگر در معبر گلگشت ها/جویباری یافتید آواز خوان/رو به استغنای دریاها روان/جاری از ابریشم جریان خویش/خفته در گردونه طغیان خویش/یال اسب باد در چنگال او/روح سرخ ماه در دنبال او/ران سبر ساقه ها را می گشود/عطر بکر بوته ها را می ربود/بر فرازش ،درنگاه هر حباب/انعکاس بیدریغ آفتاب/خواب آن بیخواب را یاد آورید/مرگ در مرداب را یاد آورید . (فروغ فرزخزاد)

" زنده بگور "



در رختواب می غلتم ، یادداشتهای خاطره ام را به هم میزنم .اندیشه های پریشان ودیوانه مغزم را فشار میدهد ، پشت سرم تیر میکشد ،درد میگیرد.شقیقه هایم داغ شده،بخودم میپیچم.لحاف را جلو چشمم نگه می دارم-فکر میکنم-خسته شدم،خوب بود می توانستم کاسه ی سر خود را باز کنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری پیچ پیچ کله ی خودم را درآورده بیندازم دور ،بیندازم جلو سگ....چه هوس هایی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم می خواست بچه ی کوچک بودم . همان گلین باجی برایم قصه می گفت و آب دهن خودش را فرو می داد. اینجا بالای سرم نشسته بود . همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آآب و تاب برایم قصه می گفت و آهسته چشم هایم به هم می رفت.فکر میکنم میبینم برخی از تیکه های بچگی به خوبی یادم می آید.

   مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم فاصله ندارم.حالا سرتاسر زندگانی سیاه ،پست و بیهوده خودم را میبینم.آیا آنوقت خوشوقت بودم ؟ نه ، چه اشتباه بزرگی !همه گمان میکنند بچه خوشبخت است .نه خوب یادم هست آن وقت بیشتر حساس بودم .آن وقت هم مقلد وآب زیر کاه بودم . شاید ظاهرا میخندیدم و یا بازی میکردم ولی در باطن کمترین زخم زبان با کوچترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول می داشت و خودم را می خوردم .اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد ،حق به جانب آنهای است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است. بعضی ها خوش بدنیا می آیند و بعضی ها ناخوش ... (صادق هدایت)